ماجرای حمله محمود افغان/قسمت بیست‌ودوم

محمد بلوری * آنچه گذشت: پهلوان حیدر سوار بر اسب رو به زادگاهش، آبادی مهیار می‌تاخت در حالی که یکی از سوگلی‌های حرمسرای شاه سلطان‌حسین صفوی در انجام توطئه‌ای علیه جان او بود. در آبادی مهیار، یکی از شاهزادگان به‌نام اسماعیل میرزا در این آبادی سرگرم عیش و عشرت بود تا اینکه دختری را که در حال چرای گوسفندان بود…

***

شاهزاده اسماعیل‌میرزا رو به کدخدا گفت: مایل هستیم این غزال وحشی وارد حرمسرای من در اصفهان شود. حیف است با این ملاحت و زیبایی در این آبادی به جوان فقیری شوهر کند. ببین کدخدا می‌روی به دیدن خانواده‌اش می‌گویی بخت، یارتان بوده که ما شاهزاده صفوی تعلق خاطری به این دختر پیدا کرده‌ایم. فردا شب بزک کرده بیاورندش به چادرمان، همین‌جا در حضور بانوان به عقد ما در بیاید و با خودمان می‌بریم به پایتخت تا در حرم‌مان با خوشی و شادمانی در میان خاتون‌های سلطنتی زندگی کند.

شاهزاده لحظه‌ای فکر کرد و آن‌گاه ادامه داد:

– به نوکران‌مان سفارش می‌کنیم برای خانواده این دختر خوانچه و خلعت ببرند که دعاگوی ما باشند.

رو کرد به خواجه پیر و گفت: خواجه سفارش کن چند طاقه پارچه زربفت، شال کشمیر و یک کله قند خوانچه کنند و طبق‌کش‌ها به خانه‌شان ببرند.

ندیمان و همنشینان شاهزاده کرنش‌کنان یک‌صدا گفتند: مبارک باشد!

کدخدا به ناچار سر فرود آورد و گفت: خدمتگزارم شاهزاده؛ جسارتا بفرمایید، نشانی خانه این خانواده خوش‌اقبال را به من چاکر بدهند تا این خبر بهجت‌زا را به آنها برسانم.

خواجه‌باشی که سر به روی سینه خوابانده بود انگشتانش را به هم قلاب کرد و گفت:

– دختر وجیهه‌ای که شهباز بخت و اقبال بر سر خانواده‌اش نشسته، نامش مرضیه است و در محله چوفروشان با مادرش زندگی می‌کند، می‌گویند پدر مرحومش از سپاهی‌ها بوده است.

کدخدا از شنیدن نام پهلوان، بهت‌زده به خواجه‌باشی خیره نگاه کرد و گلویش خشکید. لب‌هایش به رعشه افتاد و در دلش نالید: خدا چه مصیبتی! گیج و منگ، نگاه سرگشته‌ای داشت.

خواجه‌باشی با نگاهی به صورت رنگ پریده و پیشانی عرق کرده کدخدا با تعجب پرسید:

– حالت‌تان خوب است کدخدا؟

پیرمرد گویی از خواب پریشانی بیدار شده باشد، هراسان به خود آمد و گفت: آه! بله اجازه مرخصی از حضور شاهزاده می‌خواهم، بروم اطاعت امر کنم.

اما وقتی از چادر شاهزاده بیرون آمد دلش به آشوب افتاده بود؛ سرش گیج می‌رفت و عضلات پاهایش رعشه داشت. بیمناک از این ماموریت که خودش را سرزنش می‌کرد زیر لب گفت: خدایا به چه مصیبتی گرفتار شده‌ام، چه کنم؟ اگر پهلوان بفهمد؟

در محوطه بیرون از چادر، زنان و مردان روستایی را می‌دید که با آوردن مرغ و بز و گندم و هر آنچه داشتند جمع شده بودند تا به نوبت تحویل نوکران شاهزاده بدهند؛ عده‌ای از روستاییان هم پای دیگ‌های بزرگی که بر روی اجاق‌های شعله‌ور قرار داشت همچنان سرگرم پخت و پز بودند. در پای دیوار چند خواجه جوان کنار منقل‌هایی چندک زده بودند و سیخ‌های کباب را روی آتش باد می‌زدند و قطره‌های چربی جز و جزکنان روی آتش می‌چکید و شعله‌ها را سرکش‌تر کرد. دود چربی که از منقل‌ها در هوا می‌پراکند، از فراز دیوارهای کاهگلی می‌گذشت و کودکان گرسنه‌ای که بر لب بام‌ها نشسته بودند آن را با اشتیاق بو می‌کشیدند.

کدخدا با فانوسی در دست از کوچه تاریکی می‌گذشت و سایه‌های دراز لنگ‌هایش روی سینه دیوارها می‌رقصید. افکار پریشانی داشت و گلوی خشکیده‌اش به تلخی می‌زد. تا به محله چوفروش‌ها برسد، از خم چند کوچه گذشت؛ روی سکوی کنار در خانه‌ای نشست و فانوس را میان ساق پاهایش بر زمین گذاشت. می‌خواست افکارش را جمع و جور کند که به ننه مرضیه چه بگوید. سرش را روی سینه خواباند و با خودش کلنجار رفت:

– چطور می‌توانم به پیرزن حالی کنم که شاهزاده هوس کرده دخترش را با خودش ببرد به دولتخانه و به جمع کنیزانش اضافه کند؟ اگر مرضیه راضی نشود؟ این دختر تندخو را که من می‌شناسم، می‌ترسم مردم آبادی را گرفتار خشم و غضب شاهزاده کند اما پهلوان چه بلوایی راه می‌اندازد؟

صدای فریاد مردی که از داخل خانه بلند شد، افکارش را به‌هم‌ریخت. زنی جیغ کشید و شیون سرداد. کدخدا هراسان برخاست و گوش خواباند. از پشت در صدای پایی شنید. لنگه‌ی در پس رفت و دستی چنان به دیوار کوبیده شد که کوبه‌ی برنجی در، از جا جست و چند بار با صدای خفه‌ای به جنبش درآمد. مردی سربرهنه که با پریشان‌حالی نفس‌نفس می‌زد، از در بیرون آمد. قبای بلندی به تن داشت و قمه‌ای به شال کمرش آویخته بود، یکی از نوکران شاهزاده بود. چشم‌های وحشت‌زده‌اش را به اطراف گرداند و در تاریکی کوچه شروع به دویدن کرد.

کدخدا گیج و ترسان از لای دربه داخل خانه سرک کشید. راهروی باریکی را دید که یک پیه‌سوز، در میانه‌ی آن می‌سوخت و روشنی زرد و لرزانش بر سینه‌ی دیوارها پر پر می‌زد. نگاهش به مرد تنومندی افتاد که تبری با لبه خونین در دست داشت.

مرد تبر را میان ساق پاهایش گرفته بود و به دیوار تکیه داشت. کدخدا او را شناخت و با احتیاط وارد هشتی خانه شد. صورت خشمناک صاحبخانه در سایه روشن پرتو لرزان پیه‌سوز، حالت ترسناکی داشت. چهره‌اش رنگ‌پریده بود و لب‌هایش از هیجان می‌لرزید و چون افسون‌شدگان به نقطه‌ای زل زده بود و انگار کدخدا را نمی‌دید. بازوهای فروافتاده‌اش می‌لرزید و لخته‌های خونی که بر تیغه‌ی تبر نشسته بود، از لبه‌ی آن کش می‌آمد و فرومی‌چکید. کدخدا با احتیاط دست به بازوی مرد کشید و گفت:

– علیقلی…؟ چه اتفاقی افتاده؟ می‌شنوی؟ من کدخدا هستم.

صاحبخانه خاموش بود و چشم‌هایش همچنان به در خیره نگاه می‌کرد.

کدخدا بازوی مرد را تکان داد و دوباره پرسید: در خانه‌ات چه خبر شده؟ ننه زینب چرا بی‌قراری می‌کنه؟ آن غلام حرامزاده که فرار کرد، اینجا چه کار داشت؟

علیقلی جوابی نداد؛ دسته‌تبر را به سینه دیوار یله داد و به طرف ایوان رفت و کدخدا به دنبالش راه افتاد. در روشنی مهتاب نازگل، دختر علیقلی را دید که روی پله ایوان نشسته بود و با سر فرو افتاده بر سینه، ساق پاهایش را در بغل گرفته بود؛ با دیدن کدخدا چادرش را به سرش کشید و شانه‌هایش از هیجان و گریه تکان خورد؛ مادرش روی ایوان به دیوار تکیه داده بود نویه‌کنان سر می‌جنباند و مدام با دست‌ها به ساق پاهایش می‌کوبید.

روشنی زرد و پریده‌رنگی به روی اتاق تابیده بود.

کدخدا پیش روی صاحبخانه خم شد و پرسید: نگفتی چه خبر شده علیقلی؟ آن تبر خون‌آلود را چرا در دستت داشتی؟

مرد بی‌آنکه سرش را برگرداند با دست به داخل اتاق اشاره کرد و گفت: خودت برو ببین چه بر سرمان آمده. کدخدا پای کرباس در ایستاد و با نگاهی به درون اتاق از حیرت خشکش زد. وسط اتاق پای سفره به‌هم‌ریخته‌ای جسد خون‌آلود یکی از غلامان شاهزاده با پیشانی شکافته، افتاده و سرش به دیوار تکیه داشت و با گردنی خمیده، چشم‌هایش رو به سقف نیمه باز مانده بود.

ادامه دارد…

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 234347
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا