ماجرای حمله محمود افغان به اصفهان/قسمت بیست‌وسوم

محمد بلوری * … کدخدا با ورود به خانه‌ی مرد روستایی، او را دید که تبر خونالودی در دست داشت. پرسید: چه شده علیقی؟ و با ورود به اتاق، جسد یکی از غلامان شاهزاده را دید که با پیشانی شکافته، پای دیوار افتاده بود و با گردنی خمیده، چشم‌هایش رو به سقف نیمه‌باز مانده بود و صورتش همچون موم به زردی می‌زد و رگه‌هایی از خون از گودی گونه‌هایش سرازیر می‌شد و میان سبیل‌های پهن و آویخته‌اش فرو می‌ریخت. خنجری به کمر داشت و دهانش باز مانده بود و یک خرمگس، مدام به گوشه‌ی لب‌هایش می‌نشست و حریصانه سر در حفره‌ی دهانش فرو می‌برد و بعد وزوزکنان به پرواز درمی‌آمد. تیغه‌ی تبر از فرق سر تا پیشانی غلام را شکافته بود و تشکچه زیر سرش خیس خون شده بود. بوی تند و تیز ترشیدگی قاطی بوی زهم خون که در فضای اتاق می‌پیچید، حال کدخدا را به آشوب می‌کشید و با چهره‌ای درهم سربرگرداند و از آستانه در سر پس کشید. رو به روی صاحبخانه ایستاد و پرسید:

– چه بلایی با کشتن این غلام شاهی سر خودت آوردی علیقلی؟

مرد صاحبخانه سرش را به دیوار چسباند و بی‌آنکه به کدخدا نگاه کند، گفت:

– دو غلام سرشب آمدند به خانه‌ام. هر دوی‌شان مست بودند. گفتند از نوکرهای شاهزاده هستند، آمده‌اند شب را در خانه‌ام بمانند. یکی‌شان- همین که کشته شده- چنگ به سینه‌ام انداخت و پرسید:

اسمت چیه؟ گفتم علیقلی هستم. پینه‌دوزی می‌کنم. فقیر هستم چیز قابل شما را ندارم. هیبت‌اش به میرغضب‌ها می‌مانست نمی‌توانست از مستی روی پاهایش بایستد. او گفت: پدرسوختگی درنیاور؛ برو به زن و دخترت بگو برای‌مان شام درست کنند. یک دستش را گذشت روی دسته‌ی خنجر پر شال‌اش گفت: کاری نکن که این خنجر را تو شکمت فرو کنم، برو برایمان شام بیار. غلام دیگر، آن که همراهش بوده و فرار کرده گفت: مردک! بگو دختر و عیالت بیایند سفره را پهن کنند. رفتم به حیاط دو تا مرغ داشتیم سرشان را بریدم، به زنم گفتم هر چه زودتر کبابشان کند. عیال و دخترم با کمک هم شامی درست کردند. من هم بردم توی سفره چیدم. به اهل و عیالم گفتم بروند خانه همسایه وقتی شر این دو حرامزاده از سرمان کم شد، برگردند. اما فهمیدیم چند تا از نوکران شاهزاده هم وبال گردن همسایه‌مان شده‌اند و صدای عربده‌شان بلند است. نشستیم گوشه ایوان و منتظر ماندیم؛ حرامزاده‌ها شامشان را که خوردند خواستند بخوابند اما مصیبتی که از آن می‌ترسیدیم به سرمان آمد. علیقلی خاموش ماند از اندیشه‌ای تلخ صورتش تو هم رفت و از خشم به سبیل آویخته‌اش دندان کشید. کدخدا به صورت برافروخته صاحبخانه دقیق شد و گفت: وای… پس برادر پس…؟

علیقلی انگار حرف کدخدا را نشیند و خیره به نقطه‌ای گفت:

– بعد از شام بدجور مست کرده بودند. آن یکی که فرار کرد پای در داشت تلوتلو می‌خورد و گفت: دخترت را بگو بیاید. حرامزاده چنان قهقهه زد و برقی در چشمانش درخشید که جانم آتش گرفت. عیالم را دیدم که زیر چادرش به صورت خود چنگ انداخت و هراسان نگاهم کرد. چه کار می‌توانستم بکنم. گفتم: نان و نمکم را خورده‌اید، شما را به علی دیگر به ناموسم دست‌درازی نکنید. قاه‌قاه خندید. بی‌شرم، چیزی گفت و رفت توی اتاق. خون به سرم زده بود؛ دویدم به حیاط و تبرم را از طویله برداشتم و وقتی برگشتم صدای فریاد دخترم را از اتاق شنیدم. دویدم توی اتاق دیدم یکی‌شان پای سفره دست انداخته پیرهن دخترم را پاره کند. دخترم داشت دست و پا می‌زد تا خودش را از چنگ آن غلام نجات بدهد. نعره‌ای کشیدم تبر را بلند کردم و با تمام قدرت به فرق سر این معلون زدم. خونم به جوش آمده بود، حال خودم را نمی‌فهمیدم؛ برگشتم به طرف غلام جوان‌تر که او راهم بکشم. تبر را که بلند کردم حرامزاده پا به فرار گذاشت.

کدخدا با شنیدن حرف‌های صاحبخانه با دو دست به سر خودش کوبید و با چشم‌های وغ‌زده، نگاه مصیبت‌باری به مرد کرد و گفت: وای خدا. با خودت، با زن و بچه‌ات چه کردی علیقلی؟ خانه‌خراب شدی مرد! غلام فراری حتما به قزاق‌ها خبر می‌دهد؛ نوکرهای بی‌رحم شاهزاده با چوب و چماق می‌ریزند به خانه‌ات، تو را می‌کشند و زن و دخترت را به کنیزی می‌برند.

علیقلی منگ و کرخ نگاهش کرد و هیچ نگفت.

کدخدا گفت: می‌شنوی؟ تا غلام‌های شاهزاده از راه نرسیدند، دست زن و بچه‌ات را بگیر و از اینجا فرار کنید.

علیقلی پرسید: کجا دارم که فرار کنم؟!

کدخدا گفت: به هر جا که باشد. بزن به کوه و بیابان. فقط از این آبادی بروید. وقت تنگ است. مرد، شتاب کن!

ادامه دارد….

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 234927
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا