حمله محمود افغان به اصفهان/قسمت هجدهم

محمد بلوری * قصرها /عطر شکوفه‌های نارنج، فضای باغ را عطرآگین کرده بود و مهتاب روشنی سحرانگیزی داشت. پیش از آنکه پهلوان حیدر، سوار بر اسب به نیمه راه آبادی مهیار برسد، یکی از کنیزان حرمسرای شاه‌سلطان‌حسین در اصفهان سراپا سیاهپوش با نقابی بر چهره از در مخفی کاخ بیرون آمد، با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در تاریکی شب به میان نارنجستان دوید.


کنیز ساهپوش در سایه روشن درختان شروع به دویدن کرد تا به یکی از درهای فرعی دیگر کاخ شاهی رسید که به کوچه‌ای باز می‌شد. در چوبی کوچکی بود که برای رفت و آمد غلامان و کنیزان باز می‌شد که برای رساندن پیام‌های بانوان حرمسرای کاخ شاهی در نظر گرفته شده بود و شب و روز یکی از خواجه‌ها نگهبانش بود.

هنگام بیرون رفتن کنیز سیاهپوش از این در مخفی، نگهبان با مشعلی در دست به طرفش دوید و هشدار داد:

– آی سیاهپوش، باید بدانم کی هستی و این وقت شب از قصر شاهی بیرون می‌روی؟

و نفس‌زنان به کنیز حرمسرا رسید که چهره‌اش را با روبنده سیاهی پوشانده بود. روشنی مشعل را به صورت کنیز تاباند و گفت:

– روبنده‌ات را کنار بزن تا بدانم کیستی و چرا از کاخ شاهی بیرون می‌روی؟

کنیز جوان چهره‌اش را به خواجه‌ نگهبان نمایاند و با عشوه و لبخند گفت:

– من را ترساندی قاپوچی (دربان). می‌بینی که غریب نیستم. من ماه‌منظر هستم از کنیزان حرمسرا، برای مرجانه خدمت می‌کنم.

خواجه گفت: مرجانه‌خانم، دایه یکی از بانوان حرم؟

خواجه نگهبان که یک سیاه‌حبشی بود با بی‌حوصلگی نگاهش کرد و اخم بر صورت سیاه‌سوخته‌اش نقش بست.

– آری… آری کنیز، می‌شناسمت، اما برای خواجه‌ی اخته‌ای چون من لوندی نکن دختر که غمزه‌ات خریداری ندارد. یک مادیان عرب که دهان یک اسب‌ اخته را آب نمی‌اندازد. حالا بگو این وقت شب که کاخ شاهی قرق شده است، می‌خواهی پنهانی به کجا بروی؟

کنیز بی‌آنکه معنای کنایه‌ی خواجه سیاه را بفهمد با ناز و غمزه جواب داد:

– نگهبان! رسوایم نکن، با محبوبم وعده دارم. از قصر بیرون می‌روم تا لحظه‌ای او را ببینم. از شاهزاده خانم هم اجازه گرفته‌ام… و دست در چاک پیراهنش فرو برد و سکه‌ای را با سرانگشتش از میان سینه‌اش بیرون آورد.

خواجه بدبینانه نگاهش کرد و پرسید:

– راست می‌گویی از شازده خاتون اجازه گرفته‌ای؟

کنیز، سکه طلا را کف دست نگهبان گذاشت و گفت:

– آری، آری. در حرمسرا کسی متوجه غیبت من نشده، همه غلام‌بچه‌ها و خواجه‌هایی چون تو در حجره‌ها سرگرم عیش و باده‌نوشی‌اند. قول میدهم تا این قرص ماه در پشت دیوار بلند قصر شاهی فرو نرفته، برمی‌گردم. کسی هم نمی‌فهمد.

چشمان خواجه با دیدن برق سکه در روشنی مهتاب، درخشید و با لبخندی سرخی لب‌های کلفتش نمایان شد و به طعنه گفت:

– زود برو و برگرد که می‌بینم قر و غمزه‌ات، امان از تو برده!

کنیز جوان روبنده را به روی صورتش کشید و از در کوچک رو به کوچه بیرون زد. یک غلام که سوار بر اسب در تاریکی‌های کوچه انتظارش را می‌کشید به سویش رفت، از اسب پایین جست و گفت:

– شتاب کن دخترجان بر ترک اسب سوار شو تا از اینجا دور شویم. نگهبانان در این اطراف گشت می‌زنند، مبادا گرفتار شویم.

کنیز جوان با چالاکی به ترک اسب جست و روبنده را روی صورتش کشید.

در آن هنگام شب که پهلوان حیدر رو به آبادی مهیار می‌تاخت، در اصفهان کنیز جوان درِ خانه‌اش را کوبید. پیشکار سالخورده‌اش که در خانه پهلوان را می‌کوبید با تعجب به طرف هشتی راه افتاد و زیر لب گفت:

– خدا به خیر کند. این وقت شب چه کسی به دیدن پهلوان آمده است.

در را که باز کرد دختر را دید. کنیز جوان روبندش را پس زد و گفت:

– آقا! من یکی از کنیزان حرمسرای شاهی هستم از سوی خاتونم برای دیدن پهلوان حیدر آمده‌ام، پیامی برایش آورده‌ام.

پیشکار پیر پهلوان حیدر پرسید:

– نام خاتون‌ات چیست؟

کنیز جوان جواب داد: نام خاتونم؟ بانوی گل سرخ!

پیشکار پیر با تعجب پرسید: بانوی گل سرخ! چه نامی برای یک خاتون است؟ این خاتون کیست؟

– خاتون من، مونس و ندیمه خاص یک دختر شاهزاده است ولی اجازه ندارم نام اصلی‌شان را برای شما فاش کنم اما یک نشانی از بانویم را می‌دهم. فقط سفارش کرده‌اند به پهلوان بگویم وقتی در میدان چهلستون با حریف هندی‌اش کشتی می‌گرفت، بانوی شهزاده‌ام، گل سرخی از پنجره کالسکه سلطنتی‌اش به طرف‌شان پرتاب کرده بود. به پهلوان حیدر بگویید همین نشانی فعلا کافیست!

پیشکار پیر پرسید: حالا پیغام‌تان چیست تا به پهلوان برسانم؟ هر چند پهلوان حیدر هنگام غروب رهسپار آبادی مهیار شده حالا بگو پیغام شاهزاده خانم چیست؟

کنیز سیاه‌پوش نامه‌ای از زیر پیراهن روی سینه‌اش بیرون آورد که با گلاب قمصر عطرآگین شده و نواری از ابریشم سرخ به دورش پیچیده بودند. دختر این نامه را به پیرمرد داد و گفت: مرقومه‌ای است از طرف شهزاده خانم. من باید هر چه زودتر به کاخ شاهی برگردم.

کنیز جوان آن گاه سوار بر اسب شد و هنگام رفتن گفت: بانویم سفارش کرده همین امشب باید این نامه به دست پهلوان برسد.

پیرمرد بی‌آنکه از متن نامه باخبر شود، آن را روی تاقچه گذاشت تا در بازگشت پهلوان به اصفهان به دستش بدهد اما متن پیام چنان مهم بود که بانوی گل سرخ تصمیم گرفت همان شبانه به اطلاع پهلوان حیدر برساند تا از رفتن او به مهیار و افتادن در دام توطئه‌ای مرگبار جلوگیری کند. به پهلوان هشدار داده بود مبادا به این ماموریت بروی. قاتلان در کمین تو هستند!

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

ادامه دارد

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 232138
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا