حمله محمود افغان به اصفهان/قسمت بیست‌ویکم

محمد بلوری * آن شب، شاهزاده‌اسماعیل‌میرزا که مادرش از کنیزان حرمسرای شاه‌سلطان‌حسین بود، در چادر مخصوص، پای سفره‌ی بلندی روی تشک زربفتی نشسته و به پهلو لم داده بود در حالی که با چشمان مخمور شکم برآمده‌اش روی خم زانویش آویخته بود، دو خواجه‌ی نوجوان در دوسویش رو به شاهزاده چهارزانو نشسته بودند و با پرهای بلند طاووس بادش می‌زدند. نیم‌تنه‌هایی از اطلس با لبه‌هایی از نوار طلایی به تن داشتند و به خاطر اخته شدن طراوت و شادابی کودکانه به رخسار رنگ‌پریده‌شان در حال پژمردن بود و سرخی روستایی گونه‌های‌شان به زردی می‌زد. به نظر می‌آمد هر دو پسربچه به تازگی برای خدمت در حرمسرا اخته شده‌اند.

شاهزاده چشم‌های وغ‌زده و مخمورش را روی سفره‌ای انباشته از بشقاب‌ها و سینی‌هایی با ته‌مانده از مرغ‌های بریان و بره کباب‌شده و انواع خورش‌ها بود، گرداند و از سر سیری و دلزدگی به لب‌هایش کش داد و گفت:

– سیر شدیم دیگر. جمع کنید سفره را.

و ندیمان و هم‌نشینان که دور تا دور سفره زانو زده بودند، یکصدا تعظیم‌کنان گفتند: گوارای وجودتان حضرت والا.

با اشاره پیشکار، کنیزی با آفتابه‌لگن زرین جلو رفت، مقابل شاهزاده روی خم زانوهایش نشست تا شاهزاده دست‌های چرب چیلی‌اش را در لگن بشوید. پس از شستن و خشکاندن دست‌هایش با حوله‌ای زربفت رو به خواجه‌ی پیری کرد: آغا محزون بیا جلو ببینم.

خواجه محزون که پای در، دست‌به‌سینه ایستاده بود، تعظیم‌کنان جلو رفت و در برابرش کمر خم کرد.

شاهزاده از خوردن بسیار نفس‌نفس می‌زد و شکم برآمده‌اش چنان باد کرده بود که انگار می‌خواست دکمه‌های زرین پیراهن حریر بلندش را روی تن از جا بپراند. رو به خواجه سیاه کرد و گفت: خواجه محزون به کدخدا بگو به حضورمان بیاید. آنگاه اشاره کرد به کنیز دورگه‌ای که ایستاده بود و گفت:

– معجونم را می‌خواهم!

او از لای کمربند حریری که به دور کمرش بسته بود، یک قوطی خاتم‌کاری بیرون آورد، در یک سینی طلا گذاشت و مقابل خواجه پیر گرفت.

خواجه لاک و مهر مخصوص را که بر قوطی خاتم بود برداشت و دو حبه معجون از داخل آن برداشت و در سینی طلایی گذاشت تا تقدیم شاهزاده کند. اسماعیل میرزا حبه‌های معجونی را که از مخلوط تریاک و شیره و حشیش با جوزقند توسط یک «جان‌فدا» مخصوص تهیه شده بود، از سینی برداشت. حبه‌های معجون را با انگشتانش گلوله کرد و ابتدا از جان‌فدا خواست برای اطمینان از زهرآلود نبودن معجون با سر ناخن‌اش ذره‌ای از آن جدا کند و در دهانش بگذارد. آن‌گاه معجون گلوله‌شده را تقدیم شاهزاده کرد تا آن را ببلعد با این اطمینان که کسی به دشمنی معجون را با زهر آغشته نکرده است.

نگاه شاهزاده‌اسماعیل‌میرزا به پیرمرد کدخدا افتاد که تعظیم‌کنان در برابرش ایستاده بود و گفت:

– کدخدا خواستیم به حضورمان بیایی، خدمتی برای‌مان انجام بدهی!

کدخدا تعظیم‌کنان گفت: چه خدمتی حضرت والا؟

شاهزاده با سرانگشت، طبل شکمش را خاراند و با سرخوشی گفت: امروز از شکار در صحرا برمی‌گشتیم که بر لب چشمه دختر یکی از رعیت‌ها را دیدیم. قد رعنایی داشت، گیس بلند و ابرو کمان با چشم‌هایی شهلا که به دلمان نشست؛ یک گله گوسفند را برای چرا به صحرا برده بود.

شاهزاده که با یادآوری چهره دختر روستایی به شوق آمده بود، در چشم‌های ورقلمبیده‌اش برق هوسناکی درخشید و با خنده سرمستانه‌ای ادامه داد:

– کدخدا جان! پدرسوخته با آن وجاهت و دلبری چه جسارتی هم ‌داشت؛ یکی از خواجه‌ها را فرستادیم که این غزال وحشی را به حضورمان بیاورد اما دختر دهاتی چنان با چوب‌دستی به خواجه‌مان هجوم برد که خیال می‌کردی با یک گرگ گله روبه‌رو شده است. خواجه بیچاره از ترس پا به فرار گذاشت.

اسماعیل میرزا از مستی و سرخوشی ریسه رفت و گفت:

– غلام‌هایم خواستند هجوم ببرند و ادبش کنند اما مانع شدیم؛ گفتیم بروند ببینند خانه‌شان کجاست، بیایند عرض کنند.

شاهزاده اسماعیل با نشئگی به قهقهه خندید. نگاه تحسین‌آمیزی در چشم‌هایش برق انداخت و گفت:

– چه ماهپاره‌ای جسور بود کدخدا! به یک ماده‌پلنگ می‌مانست.

کدخدای پیر تعظیم‌کنان پرسید: چه خدمتی از این چاکر ساخته است شاهزاده؟ بفرمایید به دیده منت دارم.

اسماعیل‌میرزا گفت: مایل هستیم این غزال وحشی وارد حرمسرای ما بشود. حیف است با این ملاحت و خوشگلی در این آبادی بماند و… .

ادامه دارد

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 234017
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا