آن که راست راه می‌رود

مسعود سلیمی *


چند روز پیش که رفته بودم بقالی سرکوچه آب و نانی بخرم، دیدم یک آقایی، به نظر شصت یا هفتادساله در حالی که هم دستش می‌لرزید، با آرامش، اما با نوعی نگرانی می‌گفت: دیروز بعدازظهر بود، همین وقتا. نیم‌کیلو ارزن برای کبوترا خریدم، شما پشت دخل نبودی، یک آقای دیگه بود، اما دودل هستم، پولش را حساب کردم یا نه؟ و در حالی که کارت بانکی‌اش را مرتب، این دست و آن دست می‌کرد، پس از لحظه‌ای سکوت به فروشنده گفت: سرتون شلوغه، اما پسرم، نگاه کن به حساب‌های دیروز، به نظرم حدود چهل و خورده‌ای بود.

فروشنده که سرش شلوغ بود و وقت و حوصله رفتن تو حساب‌های دیروز را نداشت، گفت: پدرجان، پیامک که میاد، خب نگاه کن، از حسابت کم می‌کنن دیگه…

مرد با نگاهی خسته گفت: پسرم این چیزا را ندارم، خواهش می‌کنم حساب دیروز را نگاه کن.

فروشنده با اکراه و از سر ناچاری، حساب و ساعت مورد نظر مرد را وارسی کرد و معلوم شد پول ارزن پرداخت شده است. مرد در حالی که زیر لب با خود حرف می‌زد، با لبخندی از سر رضایت، با وجود تمام خستگی که در سر و رویش پیدا بود، از مغازه خارج شد.

***

هنگامی که فروشنده مشغول وارسی حساب مرد دوستدار کبوترها بود، مغازه شلوغ شده بود و وقتی مرد رفت، پوزخند، تعجب و سر تکان دادن‌ها، نشان می‌داد چه بسا بسیاری از مشتری‌ها با خود فکر می‌کردند؛ یارو انگار عقلش کم شده بود، برای چندرغاز، عذاب وجدان گرفته بود، انگار از مرحله پرته و بی‌‌خبر. در عالم دیگری سیر می‌کرد.

***

در جایی خواندم، به نظرم به نقل از چارلی چاپلین هنرمند بی‌بدیل سینما آمده بود؛ در شهری که همه می‌لنگند، به کسی که راست راه می‌رود، می‌خندند.

به هر حال حرف هر کسی باشد، ایرادی ندارد، حرف، حرف درستی است.

* روزنامه‌نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 270621
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا