شهر ارواح

محمد بلوری * –قسمت پنجم- … شهر اصفهان نیمه‌شب در سایه روشن وهم‌انگیزی همچون دیار مردگان به نظر می‌رسد؛ صدای نعل پاهای یک اسب بر سنگ‌فروش کوچه‌یی می‌کوبد…

یک گزمه دسته‌ی چماقش را میان انگشتانش می‌فشارد و در تاریکی پای دیوار پناه می‌گیرد و کم‌کم از عمق سیاهی قامت بلند و ورزیده یک سوار ظاهر می‌شود. دستاری بر سر دارد که یک سر آن بر سینه پهن و برآمده‌اش آویخته است. مرد جوانی است که قبای بلندی بر تن دارد و خنجری از زیر شال کمرش آویخته است.
گزمه‌ی شب به روشنی مهتاب پا می‌گذارد و سرخوشانه می‌گوید:
– شب خوش پهلوان حیدر.
سوار با صدایی رسا و غروری مهربانانه جوابش می‌دهد:
– خدا قوت مرد! چه خبر داری؟
گزمه جوابش می‌دهد: سلامت باشی پهلوان، خدا شما را رسانده.
پهلوان حیدر افسار مادیانش را می‌کشد و در برابر شبگرد چماق به دست می‌ایستد. چشمانش به رگه‌ی تیره خون می‌افتد که بر پیشانی گزمه دلمه می‌بندد، می‌پرسد:
– چه شده چه شده دلاور چرا پیشانی‌ات زخم برداشته؟ حرامی یا راهزن شبگردی به تو هجوم آورده؟
گزمه‌ی شبگرد جواب می‌دهد: زخم‌ کاری نیست پهلوان، نوک خنجر یک سوار بر پیشانی‌ام خراش انداخته.
پهلوان با تعجب می‌پرسد: یک سوار خودی؟ چگونه؟
– دو سوار بودند پهلوان. یک قزلباش و یک خواجه‌ی سیاه که خانومی را ربوده بودند و چند لحظه پیش به تاخت از اینجا گذشتند.
پهلوان حیدر می‌پرسد: چگونه فهمیدی که آن خاتون جوان را ربوده بودند؟
گزمه جواب می‌دهد: یک خاتون با پیراهن حریر سفید و بلندی به تنش بود با موهای آشفته. قزلباش او را جلوی خودش روی اسب نشانده بود و محکم بازویش را روی سینه خاتون می‌فشرد. خاتون وحشت‌زده بود و مرتب گریه می‌کرد. حتی به التماس از من خواست که از چنگ قزلباش بی‌رحم نجاتش بدهم. معلوم بود که از خانواده‌یی اشرافی ربوده‌اند. از سوار خواستم رهایش کند. قزلباش که به دزدی ناموس مردم نمی‌رود اما او به طرفم هجوم آورد و با نوک خنجرش بر پیشانی‌ام زخم زد.
بعد به اسبش هی زد و خواجه سیاه هم در پی‌اش به تاخت رفت. پهلوان می‌پرسد: از کدام سوی تاخته‌اند؟
– از آن سوی پهلوان؛ به تاخت بروید به آنها خواهید رسید
پهلوان چهار نعل شروع به تاختن کرد و گزمه فریاد می‌زد:
– بانوی بیچاره را نجات بده پهلوان. گویی خدای مهربان شما را برای نجاتش رسانده.
گزمه به دیوار تکیه می‌زند و زیر لب می‌گوید:
– خدا می‌داند این بانوی زیبای اسیر را به کجا می برند شاید به قصر شاهی!
قزلباش سرخپوش و در پی‌اش خواجه‌ی سیاه به چهارسوق دایره‌واری رسیده‌اند. در ضلع شرقی چهارسوق، پای درخت پیر و تناوری می‌ایستند که سقاخانه‌یی در پای آن قرار دارد و به شاخه‌هایش زنان و دختران‌ حاجتمند پارچه‌های رنگینی بسته‌اند. شمع‌هایی در پشت نرده‌ی سیاه سقاخانه با شعله‌های لرزانی می‌سوزند و پرتو لرزانی از روشنی آنها بر سنگفرش پای درخت کهنسال تابیده است. قزلباش در روشنی سقاخانه افسار اسبش را می‌کشید تا از مخزن پای درخت مراد آب بنوشد و برچهره عرق‌کرده‌اش آبی بپاشد.
طنابی به مچ دست‌های دختر بسته و سر آن را به دور کمر خود گره زده بود. از اسب که پیاده می‌شود، گره طناب را باز می‌‌کند و به قربوس ذین اسب می‌بندد و رو به خواجه سیاه می‌گوید: خواجه الیاس مراقب این پری‌روی طناز باش از دستمان فرار نکند وگرنه سرمان بر باد خواهد رفت.
پای مخزن آب زانو می‌زند و رشته موی بافته‌‌یی از فرق سر تراشیده‌اش به روی سینه‌اش می‌آویزد. چاک پیراهنش را می‌گشاید، مشت آبی بر سر و سینه‌اش می‌پاشد و آنگاه جام آب را سرمی‌کشد که شره‌های آب از نوک سبیل‌های آویخته بر سینه‌اش می‌ریزد. رو به دختر می‌کند که با طنابی به زین اسب بسته است و می‌پرسد: خاتون زیبا اگر تشنه هستی، حرفی بزن.
دختر از او رو برمی‌گرداند و حرفی نمی‌زند. در چشم‌هایش شراره‌‌های خشم و کین می‌درخشد. خواجه اخته روی پنجه‌ی پاهایش قد می‌کشد و با چشمانی نگران به دهانه کوچه‌یی در آن سوی میدان خیره می‌ماند و به قزلباش می‌گوید:
– مراد بیک شتاب کن از اینجا برویم، سواری دارد به سوی‌مان می‌آید.
پهلوان حیدر بود که به تاخت رو به سقاخانه می‌آمد. قزلباش از جا می‌جهد و دست به خنجر پرشال کمرش می‌برد. پهلوان حیدر به پای سقاخانه که می‌رسد مهار اسبش را می‌کشد و به سپاهی قزلباش نهیب می‌زند:
– ای…، تو از سپاهی‌های کاخ شاهی هستی یا دزد ناموس مردم؟ این دختر بیچار را که ربوده‌‌یی رهایش کن.
سپاهی قزلباش رشته‌موی بافته‌یی را که از فرق سرتراشیده‌اش به روی سینه‌اش آویخته روی شانه پس می‌اندازد و با خشم فریاد می‌زند:
– ای ابله. تو چطور جرأت می‌کنی راه بر سپاهی شاه سلطان‌حسین تاجدار ببندی؟ تا سرت را به باد نداده‌ام راهت را بگیرد و برو.
آن سوی سقاخانه پنجره‌ای باز می‌شود و زنی سر بیرون می‌آورد و به اعتراض می‌گوید: چرا این وقت شب غوغا راه انداخته‌اید و خواب را بر مردم حرام می‌کنید؟
سپاهی سربلند می‌کند و رو به زن با خشم می‌غرد:
– پنجره را ببند و برو کپه‌ی مرگت را بغل شوی‌ات بذار عجوزه وگرنه می‌آیم خون تو و شویت را می‌ریزم.
زن از ترس، سرش را پس می‌کشد و دو لنگه‌ی پنجره را بهم می‌کوبد.
پهلوان حیدر رو به قزلباش نهیب می‌زند: ای حرامی نابکار، کارتان این شده که شب‌ها زنان و دختران را از خانه‌ی‌شان بدزدید. زود بند از دست‌های این دختر باز کن تا من به خانه‌شان برگردانم.
قزلباش دست به خنجرش می‌برد و می‌گوید: تو سگ کی باشی که جرأت می‌کنی راه بر من ببندی؟! زود گورت را گم کن وگرنه مادرت را به عزایت می‌نشانم.
ادامه دارد…
*روزنامه نگار پیشکسوت

اخبار برگزیدهیادداشت
شناسه : 223079
لینک کوتاه :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا